دودو

دودو

دودو

دودو

زندگی و مرگ یک بادکنک

بادکنک سپید روحش خالی شده بود ، داشت نفس های آخر را میکشید ، کوچک شده بود و پیر...

بادکنک قرمزی را نظاره کرد که زیر آفتاب به یکباره ترکید و صدایش تا فرسنگ ها دورتر شنیده شد و تمام انسانهای اطراف را از

وجود خویش آگاه نمود.

آرزو میکرد جای او باشد و زیر نور آفتاب به یکباره جان دهد و با جان دادنش هزاران نفر را از زندگی و مرگ خویش آگاه سازد ، جای اینکه در سایه ای سرد و سیاه آرام آرام جان دهد...

تا اینکه پسربچه ای آمد ، گره اش را باز نمود و در آن دمید و او بزرگ و بزرگتر شد ، جوان گشت و زندگی دوباره ای یافت...

پسربچه هنگامی که بازیش با او تمام شد زیر آفتابش گذاشت و به آرزویش رساند

صدایی تا فرسنگها دورتر شنیده شد

و این لحظه ی کوتاه

تمام زندگی و مرگ آن بادکنک بود...